نگاهی به رباعیات فلسفی مهستی گنجوی
نگاهی به رباعیات فلسفی مهستی گنجوی
... اندیشه مهستی، بر دم غنیمتی است، اساس عمر را بر نفس میبیند که بادی بیش نیست و میگوید: «بنیاد که بر باد بود هیچ بود»(50) پس ساقی و نوازنده را به یاری میخواند:
در سنگ اگر شوی چو پار ای ساقی/ بر آب اجل کنی گذار ای ساقی
خاک است جهان صوت برآر ای مطرب/ باد است زمان باده بیار ای ساقی162
فنا و نیستی را از کینه فلک میداند:
ای چرخ و فلک خرابی از کینه توست/ بیدادگری عادت دیرینه توست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند/ بس دان? قیمتی که در سینه توست41
و بشر را ناتوان از گرهگشایی دهر:
در طاس فلک نقش قضا و قدر است/ مشکل گرهای است خلق ازین بی خبر است
پندار مدار کین گره بگشایی/ دانستن این گره به قدر بشر است10
پس به این باور میرسد که نعمت دنیا را تمام بخواهد و از بهشت یادی نکند:
هنگام صبوح گر بت حور سرشت/ پر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هر چند که از من این سخن باشد زشت/ سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت16
برخی از رباعیها که به او نسبت داده شده، به خیام نیز منسوب است. از جمله: «در دایرهای کامدن و رفتن ماست...»12، «چون ابر به نوروز رخ سبزه بشست...»15 و...
از کتاب از چشمه تا دریا
دکتر یاسمن آرنگ، پژوهشگر شعر زنان
نشر نگاه معاصر